خور از که چو بفراخت زرین کلاه


شب از سر بینداخت شعر سیاه

سپاه از لب رود برداشتند


چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند

غو پیشرو خاست اندر زمان


که آمد به ره چار ببر دمان

سپهبد همی راند بر پیل راست


چو دیدارشد اسپ و خفتان بخواست

به شبرنگ شولک درآورد پای


گرایید با گرز گردی ز جای

بغرید چون تندر اندر بهار


به کین روی بنهاد بر هر چهار

به پیش اندر آمد یکی تند ببر


جهان چون درخش و خروشان چوابر

دو چشمش ز کین چشمه خون شده


ز دنبال گردش به هامون شده

سر چنگ چون سفت الماس تیز


چو سوزن همه موی پشت ازستیز

خمانیده دم چون کمانی ز قیر


همه نوک دندان چو پیکان تیر

درافکنده بانگش به هامون مغاک


زکفکش چوقطران شده روی خاک

ز دندان همی ریخت آتش به جنگ


ز خارا همی کرد سوهان به چنگ

به یک پنجه ران تکاور ببرد


بزد بر زمین گردنش کرد خرد

یکی گرز زد پهلوان بر سرش


که زیر زمین برد نیمی برش

به دیگر شد و زدش زخمی درشت


چنان کش ز سینه برون برد پشت

سوم ببر تیز اندر آمد به خشم


ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم

به دستی گرفتش قفا یل فکن


به دستی کشیدش زبان از دهن

به زیر لگد پاک مغزش بریخت


چهارم دوان سوی بیشه گریخت

بینداخت گرز از پسش پهلوان


شکستش دو پای و بر و پهلوان

ز مغز ددان چون برآورد دود


پیاده سوی بیشه بشتافت زود

دگر نیز بسیار جست و نیافت


چو بشنید مهراج زآن سو شتافت

ببد خیره زان دست و زان دستبرد


گرفت آفرین بر سپهدار گرد

کشیدند نزدیک دشمن سپاه


رسیدند هردو به یک روز راه

سپهبد بزد خیمه و آمد فرود


ز هر سو طلایه برافکند زود

به نزد بهو نامه ای کین گذار


بفرمود پرخشم و پر کار زار